قند عسل مامان و باباقند عسل مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

فرشته زمینی

اتفاقات بد در ماه اردیبهشت :(

1393/2/30 19:37
نویسنده : مامان مهربون
190 بازدید
اشتراک گذاری

یک هفته بعد از رفتن مادر جون زیبا و بابا بزرگ هوشنگ و بابا علی مامانی یه چند روزی زیر دلش درد میکرد که در نهایت در تاریخ :   93/2/5   دردم زیاد شد ومجبور شدیم که شبانه راهی بیمارستان بشیم.شب خیلی بدی بود.شب ساعت 00:00  بستری شدم تو اتاق رایمان.به مادر جون عصمت گفتم که به مادر جون زیبا خبر بده جون نگران بود.بنده خدا تقریبا تا صبح در تماس بودو نگران حال منو تو.به بابا بزرگ هوشنگم تا صبح نگفته بود.ولی صبح از نوشهر راه افتادن که بیان.شب اول یک سرم بهم وصل کردن و داروهای مختلف ریختن تو سرمم.یک آمپول کرتن دار زدن که اگه زود میخواستی به دنیا بیای پرده ریه ات کاملا خوب بسته بشه.منم تو هفته 33 بودمو خیلی زود بود واسه به دنیا اومدنت.اون شب تو سرمم یه دارویی تزریق کردن به نام سولفات منیزیم که بد ترین دارو بود که من در طول عمرم استفاده کرده بودم.خیلی حالم بد بود.روز بعدش خاله معصومه و عمه پری اومدن بیمارستان تا منو ببینن.تو اتاق رایمان هیچ کسی رو راه نمیدن مگه اینکه خیلی اصرار کرده باشی.چون جرو قانون آن بخش است تا محیط استریل بماند.خلاصه مامانی با اون خال بدش فهمید که 2نفر اومدن که ببینن منو.هر بار که میخواستم به دستشویی برم باید یک نفر دستمو میگرفت که نکنه بیوفتم زمین انقدر که سر گیجه داشتم.نمیخوام ناراحتت کنم گل من ولی بدترین روزارو من پشت سر گذاشتم.خاله معصومه هم به زور واسه 2 دقیقه تونست بیاد منو ببینه.اما چه دیدنی.من که رو تختم نشسته بودم انقدر سر گیجه داشتم که خاله را دوتا دوتا میدیدم.

همان روز ساعتای 3 بود که مادر جون زیبا با بابا بزرگ هوشنگ اومدن تهران و مستقیم اومدن بیمارستان.بنده خداها انقدر ناراحت من بودن.بالاخره مادرجونو گذاشتن بیاد داخل.دیدمش آروم گرفتم ولی بازم خالم بد بود.همه رفتن خونه و فقط مادر جون زیبا موند در بیمارستان.بابا بزرگ هوشنگم بنده خدا تو ماشین بود.تا ساعتای 2 یا 3 نصف شب مادر جون بالا دمه در اتاق زایمان بود بعدش رفت پیش بابابزرگ.الان که دارم این خاطراتو مینویسم دائم اشک تو چشمام جمع میشه که مادر جون زیبا با بابابزرگ هوشنگ چه حالی داشتن اون روزا. بعد از چند روز منو انتقال دادن به بخش زنان.اونجا مادر جون زیبا پیشم بود.دلگرمی داشتم.هر روز عصر منو واسه چکاپ میبردن تا بخش زایمان واسه نوار قلب(NST ) جنینو چک کنن.دوباره برمیگردوندنم بخش زنان.وقتی میرفتم بخش زایمان غصه ام میگرفت که تنها میشم.مادر جونم تنها میشه.بخش زایمان جایی بود که مادری میخواست زایمان طبیعی انجام بده اونجا انجام میدادن.انقدر دادو بی داد میکردن که وقتی داشتن NST انجام میدادن ضربان قلبت تند تند میزد(180 -190 )  الهی مادر دورت بگرده.

دیگه سرتو درد نمیارم نهالم.خلاصه همه ترسیده بودن که نکنه شما زود به دنیا بیای و خدای نکرده بخوان ببرنت تو nico مراقبت کنن ازت.خدارو شکر که همچین اتفاقی نیوفتاد.بابا علی هم از خرمشهر اومده بود تهران به خاطر من و تو.در نهایت با تشخیص خانم دکتر کرمانی   93/2/11  اجازه مرخصی بهم دادو ما رفتیم خونه.روز    93/2/12  بابابزرگ هوشنگ اومد منو خونه بابا بزرگ عباس دید  و روز شنبه میخواست بره نوشهر.فقط مادر جون زیبا پیشم موند که واسه من خیلی خوب بود.

 

                                                                                                             niniweblog.com

 

 چند روزی مادر جون زیبا پیشم بود بعدشم رفت خونه عمه پری.بابا علی هم رفت.خیلی احساس دلتنگی میکردم.   غمگین

هفته بعدش     93/2/16   دوباره دردم شروع شد.بازم رفتیم بیمارستان.بازم مثل قبل تحت نظر بودم.تا     93/2/18  مرخص شدم.

این بود خاطرات بد مامانی.خیلی روزهای سختیو پشت سر گذاشتم.از اون روز به بعد مادر جون زیبا با من بود تا امروز که        93/2/30

با هم 2روز رفتیم خونه عمه  پری و 2روزم رفتیم خونه خاله معصومه.

اینم از خاطرات مامانی. ببخشید اگه ناراجتت کردم  دختر گلم.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)