قند عسل مامان و باباقند عسل مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته زمینی

93/3/10

1393/6/21 15:36
نویسنده : مامان مهربون
129 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم

ببخشيد 3 ماه تاخير داشتم تو نوشتن هام

از وقتي تو به دنيا اومدي واقعا وقت نميكردم كه بيام به وب لاگت سر بزنمو اتفاقاتو واست بنويسم

در حال حاضر تو الان 3 ماه و 11 روزت نهال جونم

روز 93/3/10 رفتيم بيمارستان مصطفي خميني واقع در خيابان ايتاليا

صبح ساعت 7 از خونه زديم بيرون به همراه بابا علي مادر جون عصمت و مادر جون زيبا

بابابزرگ هوشنگ بابا بزرگ عباس خونه موندن تا ديرتر بيان بيمارستان

روز شنبه بود

خيلي خيلي استرس داشتم

دست خودم نبود

خلاصه رفتيمو كاراي بستري شدنو انجام داديمو منو بردن تو اتاق زايمان

يه 3 ساعتي رو تخت دراز كشيده بودمو بهم سرم وصل بود

از شانس خوبم اون روز خيلي خلوت بود

راستش من از سند وصل كردن ميترسيدم و منتظر بودم كه پرستارها بيان بالا سرمو اين كارو انجام بدن

ولي ساعت حدود 10 بود كه اسممو صدا زدن و با ويلچر منو بردن دمه در اتاق عمل

قبلش از بقيه خداحافظي كردم

دل تو دلم نبود

پشت در اتاق عمل منتظر نشته بودم تا اينكه صدام كردنو يكي اومده بود دنبالم

منو تا اتاق زايمان راهنمايي كرد و گفت بشين رو تخت

منم نشستم و بعدش سريع همه اومدن تو اتاق

خانم دكترم اومد

خلاصه من خوابيدم روتخت

دكتر بيهوشي اومد بالاسرمو بهم روحيه دادو كلي باهام حرف زد

گفت بگير بشين و تكون نخور .ميخوام آمپول بي حسيو بزنم

منم سرمو خم كردم به پايين و فقط داشتم خودمو آروم ميكردم

تمام وجودم پر استرس بود

بالاخره آمپولو زد منم دراز كشيدم

به چند ثانيه نكيشيد كه از شكم به پايين كلا بي حس شدم

اصلا نميتونستم پاهامو تكون بدم انگاري فلج شده بودم

اومدم پامو تكون بدم ديدم نميشه يهو داد زدم خانم دكتر

گفت چيه؟

گفتم نميتونم پاهامو تكون بدم گفت : اشكال نداره

منم چشمامو بستم و سعي ميكردم به چيزي فكر نكنم

تمام تكونهارو متوجه ميشدم.وقتي تورو به دنيا آوردن قشنگ حس كردم كه يه چيزي از بدنم جدا شده

و بعدشم گريه قشنگتو شنيدمو خودمم به گريه افتادم

( الانم بعد 3 ماه كه دارم اين خاطراتو ميگم گريم گرفت)

خانم پرستار اومد تورو بهم نشون دادو زودي بردنت كه سرما نخوري

منم بردن بخش ريكاوري و منتقلم كردن به بخش زنان

اونجا يه اتاق دو تخته گرفتيم.منو به هزار جور مكافات غل دادن رو تخت اصليم

بعد چند دقيقه نهال جونمو آوردنو واسه اولين بار شيرت دادم اما به سختي

خيلي كوچولو بودي دخترم

وزنت 4.70 بود

قدتم 54

ولي روز بعد 300 گرم كم كردي كه اين كاملا طبيعيه.

همه اومدن ملاقات منو تو تا ببيننت

عمه ‍‍‍ژيلا.عمه پري.سپيده.شقايق.دايي رسول و ...

همه واست كادو آوردن

اين شبم تموم شدو و از فرداش بايد راه ميرفتم و مايعات فراوون ميخوردم

خيلي سخت بود راه رفتنو بلند شدنو نشستن ولي بايد اين كارو انجام ميدادم چون به نفعم بود

ساعت حدود 1 بود كه مرخصم كردن و مادر جون زيبا تورو برد تو اتاق نوزادان كه بهت قطره فلج اطفال بهت بدن

رفتيم پايين منتظر بابابزرگ عباس بوديم كه بياد دنبالمون

منو بابابزرگ هوشنگو مادر جون زيبا و بابا علي بوديم

بابابزرگ اومد دنبالمون من جلو نشستمو بقيه عقب

وسط راه جاهامونو عوض كرديم من رفتم عقب تا بهت شير بدمرفتيم خونه.جلو پاهامون گوسفند قربوني كردن.رفتيم بالا تورو گذاشتمت روي تخت

محمد امينم اونجا بود.ميومد تورو نگاه ميكرد.

من فعلا ميرم دوباره ميامو بقيه خاطراتو ميگم واست

دورتو بگردم من مامــــــــاني

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)